.به نام خدا.
دوباره..سلام..
سلام و سلام ..درود بر شما که الان اینجایید..
می خوام براتون یه قصه بگم..این قصه این دفعه با دفعه های قبل خیلی فرق می کنه..
این داستان کاملا واقعی هستش..
می دونم حرفام کاملا شعاری هستش ولی باور کنید از ته دلم..
این داستان از جایی شروع میشه که یه سری دانش اموز برای دادن ازمون ورودی(برای ثبت نام در مدرسه ی جدید)
به مدرسه ای رفته بودند..
همشون استرس داشتند چون نمی دونستند در این ازمون قبول می شوند یا نه!!!
خلاصه این ازمون شروع شد..
بعد از ازمون کتبی چند تا ازمون دیگه هم دادند.مثل کاردستی،خلاقیت و ...
دیگه همه ی ازمون ها تموم شده بود..همه ی بچه ها به خونه هاشون رفته بودند.
همه بی صبرانه منتظر بودند تا از مدرسه با هاشون تماس بگیرند و بگن شما قبول شدید!!!
که این کار هم انجام شد به بیشتر بچه ها زنگ زدند و گفتند:شما قبول شدید..
اول مهر بود که همه به مدرسه ی جدید خودشون اومده بودند.بچه ها یه کم احساس غریبی می کردند خب حق داشتند.تا به حال در این مدرسه نبودند..کمی گذشت..بچه ها را می دیدم که روبه روی یک مقوا ایستاده اند و با دقت فراوان در حال بررسی مطالب روی مقوا هستند..
در روی مقوا اسامیه دانش اموزان هر کلاس را نوشته بود در ان لحظه بعضی ها خوشحال و بعضی ها غمگین شدند..
زیرا بعضی ها در کلاسی که دوست داشتند قرار نگرفته بودند..خیلی ها دوست داشتند در پیش دوستانشان باشند ولی این اتفاق نیوفتاده بود..همه رفته بودند سر کلاس و با معلم های جدیدشون اشنا می شدند..
این داستان فقط بخش اول این داستان بود..
منتظر قسمت های بعدی باشید..
فعلا..
یا علی..
نظرات شما عزیزان:

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
